«چه مقدار از این کارهای من برای خداست و چه مقدار برای بندگان؟» پدر سرگی لئو تولستوی
Mehrdad
۳۲ نقل قول
از ۱۱ رمان و ۹ نویسنده
وسوسه باید به جهان وارد شود،اما وای به حال کسی که وسوسه به واسطه او وارد شود. پدر سرگی لئو تولستوی
دیوانهتر از همه بی تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را میبینند که در خود نمیبینند. شیطان لئو تولستوی
وقتی به من میگفت که شما میخواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه میخواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
تنها معلم واقعی در زندگی خود زندگی است. آموزش دیگری که ارزش داشته باشد وجود ندارد. فقط با زندگی کردن،می توان زندگی را آموخت و هر انسانی خودش باید از آغاز شروع به یاد گیری کند. مه میگل د اونامونو
جنون سفر از مقوله مکان گریزی است،نه از مقوله عشق به مکان. مه میگل د اونامونو
شمس: در میان باش و تنها باش! عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
شمس پچ پچ کنان گفت: فراق آدمی را پخته میکند و پاک وپیراسته از عیب. عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
((سی سال خدای را میطلبیدم. چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.) )مولانا مدام این جمله بایزید را پیش خود تکرار میکرد. عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
ثریانوس در محکمه گفت: هرگز نمیگویم که مولانا خداست بلکه میگوییم او خداسازست. نمی بینی که مرا چگونه ساخت؟ عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
نگهبانان از آنها نیز مانند همه بیگانگان پرسیدند که از کجا میآیند و به کجا میروند. سلطان العلما،پدر مولانا ،پاسخ داد: ((از پیش خدا میآییم و به سوی خدا میروییم) ) عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
هنگام ترک نیشابور،عطار به دیدن آن مرد جوان که از پی پدرش میرفت،به پدر گفت: چه صحنه عجیبی! دریایی پیش میرود و اقیانوسی آن را دنبال میکند. عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
یکی بالای سرش گفت: تمام کرد!
ایوان ایلیچ گفته او را شنید و آن را در روح تکرار کرد. در دل گفت: مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.
نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
با خود گفت: آپاندیس. کلیه ی از جا کنده شده و سرگردان؟نخیر،صحبت این چیزها نیست. صحبت از زندگی…و مرگ است. پیش از این زندگی بود،ولی دارد میرود. می رود و من نمیتوانم نگهش دارم مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
کایوس انسان است،انسان فانی است،پس کایوس فانی است. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
واقعیت از میان آشفتگی و تضاد خلق میشود و اگر این عناصر را نادیده بگیری،دیگر از واقعیت حرف نمیزنی. مترو هاروکی موراکامی
یک مادر باید به بچه اش دست بزند و سرمای او را حس کند تا بالاخره با خودش بگوید: خیلی دیر شده. مترو هاروکی موراکامی
تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست. مترو هاروکی موراکامی
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
آن نیمه خیابان جهنم مطلق بود. اما طرف دیگر مردم طبق معمول به سرکار میرفتند. داشتم به کسی کمک میکردم و سرم را بالا آوردم و دیدم رهگذری با حالت اینکه ((محض رضای خدا اینجا چه اتفاقی افتاده؟) )به من نگاه میکند،اما کسی نزدیک نیامد. انگار یک دنیا فاصله داشتیم. مترو هاروکی موراکامی
نمی تونی یه خونه رو بدون میخ و چوب بسازی اگه میخوای خونه ای ساخته نشه میخ و چوبا رو قایم کن. اگه میخوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نباشه،سوال دو پهلو ازش نپرس یه سوال ساده بپرس اگه سوالی هم نپرسی چه بهتر. اصلا بذار فراموش کنه که چیزی به اسم جنگ هم وجود داره… آرامش مونتاگ بذار مردم سر اینکه کی بهتر شعر آهنگای محبوب یا اسم مرکز ایالتا یا میزان تولید سال پیش ذرت آیوا رو میدونه با هم رقابت کنن. مغزشونو پر از اطلاعات بی خطر کن. بعد احساس میکنن دارن فکر میکنن. در عین سکون احساس تحرک میکنن. فارنهایت 451 ری برادبری
هر کتابی مثل تفنگ پر همسایه اس. بسوزونش. فرصت شلیکو ازش بگیر. فارنهایت 451 ری برادبری
صورتش چقدر شبیه آینه است. غیر ممکن است. چند نفر پیدا میشوند که بتوانی خودت را در صورت شان ببینی؟ فارنهایت 451 ری برادبری
دخترک باز گفت: راسته که میگن خیلی قت پیش آتیش نشانا به جای این که آتیش بزنن خاموشش میکردن؟
مونتاگ: نه خونهها همیشه مثل حالا ضد آتیش بودن. باور کن. فارنهایت 451 ری برادبری
من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم. سومین پلیس فلن اوبراین
همه ما باید بیشتر آت و آشغال مان را دور بریزیم تا بفهمیم که کجاییم. نه نه این که ببینیم کجاییم بلکه ببینیم کجا نیستیم. هرچه بیشتر خرت و پرت دور بریزی بهتر میبینی. عامه پسند چارلز بوکفسکی
اغلب بهترین قسمتهایِ زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهیِ زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست. و همین آگاهیِ تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند ، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذاخوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد عامه پسند چارلز بوکفسکی
ناگهان چشمانم به سوی مجسمه ایگناسیوس مقدس و هاله زرین افتخارش کشیده شد و دیدم چه غریب است که مجسمههای شخصیتهای بزرگ ادبی ما،مثل یونگمان،شافاژریک،پالاتسکی مثل افلیجها بر صندلی نشسته اند،و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است،در حالی که مجسمههای روحانیون ما سراپا در حرکتند،مثل والیبالیستی که هم الساعه از روی تور آبشار کوبیده،یا دونده ای که دوی صد متر را به پایان رسانده،یا قهرمان پرتاب دیسک در حرکتی چرخان. بازوها و چشمهای سنگی شان به سوی بالا برگشته،انگار که در لحظه رد کردن ضربه توپ تنیس خداوند یا در کار شادی از گل پیروزی او هستند. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
می دانم که زمانه زیباتری بود آن زمان،که همه اندیشهها در یاد آدمیان ضبط بود،و اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند،باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
من وقتی چیزی را میخوانم در واقع نمیخوانم. جمله ای زیبا را به دهان میاندازم و مثل آب نبات میمکم،یا مثل لیکوری مینوشم،تا آنکه اندیشه،مثل الکل،در وجود من حل شود،تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
آخ که زندگی،این ترتیب اسرار آمیز منطق بی امان برای هدفی بیهوده،چه بیمزه است. آدمی نمیتواند برای هیچ چیز به آن دل ببندد جز رسیدن به معرفتی اندک درباره خودش،که آن هم دیر بدست میآید و خرمنی از حسرتهایی که آتش آن خاموش نمیشود دل تاریکی جوزف کنراد