زن نوجوان همسایه، با پیراهن نازک سپید کوتاه، پاهای سپید و برهنه بلند و زلف سیاه نرم لغزانی که بر شانههای نیمهبرهنهاش لوندی میکرد، خم شد، بچه را از توی کالسکه بیرون آورد، به نرمی بالا برد، بر سر دو دست، و به نرمی از دستها جدا کرد و باز گرفت. چشمان پر از خنده بچه یک لحظه بازتر از آنچه بود شد و رنگ عابر ترسی بر آن نشست، و لحظه دیگر، تمایل به تکرار بازی آنها را شفافتر کرد. و صدای خنده زن برخاست. جلال زمزمه کرد: پدرسگ پتیاره! حتما باید این بازی را توی باغچه از خودش درآورد و مرا عذاب دهد.