از مهر مادر شنیده بودم و از محبت بیدریغش ولی اکنون که آن را به چشم دیدم شاید به جنون نزدیکتر بدانمش
با تو پیمان بستم و در خیال خود
تا پایان عمر همراهت گشتم.
من اولین کسی بودم که تو را ترک کردم.
از آن سوی آیینه
به راستی کدامیک از ما،
تصویر آن دیگری است؟
فاصله میان من و او
که در آن سوی آیینه ایستاده
فقط به اندازه یک حرکت است
و این که چه کسی قبل از آن دیگری
دستش را تکان دهد!
آیا از آن سوی آیینه هم میتوان دلنگران بود؟
و آیا آنکه آنسوتر ایستاده
حسرت بودن این سو را ندارد؟
شاید هم روزی، من با حسرت از آنسو
به ...
دختری در مه
فکر میکنم دختران بسیاری هستند که در هالهای از مه زندگی میکنند:
دخترانی که تنها در قصهها نیستند،
آنها واقعیت دارند و در میان همان مه
روزهای عمر را میگذرانند.
نمیدانم... ولی شاید سرنوشت او را در سر راه من قرار داده بود، تا زندگیاش را ببینم و امروز راوی آن باشم.
در پایان شب
من هم آن روزها را پشت سر گذاشتهام.
روزهای الزام و بایدها،
روزهای زندگی دوگانه:
در خانه به گونهای بودن و بیرون از خانه
تظاهر به آنچه دیگران میپسندند.
امروز اگر خستهام،
امروز اگر تحمل کوچکترین ناملایمتی را ندارم
این تحفه شاید یادگار آن روزها باشد.
ولی میدانم هر شبی را بیانی است.
کارما
هزار بار آرزو کرد کاش ماجرا اینطوری پیش نمیرفت. از آن کاشهای سرگردانی که همه آدمها در گذشتهشان پیدا میکنند و با اینکه میدانند زندگی دکمه برگشت ندارد؛ باز آرزویش میکنند!
1 روز دلگیر ابری
گاهی یکی از همین روزها که مثل بسیاری دیگر نادیدهاش میگیریم تمام روزهای باقی مانده از عمر را تحت تاثیر خود قرار میدهد. روزی که زود تمام میشود ولی خیلی دیر دیرتر از آنچه فکر کنی از روح آدمی رخت برمیبندد. آن روز، روز آزمودن است برای عشق و همه زمزمههایی که به ظاهر عاشقانهاند و ناگهان تبدیل میشوند به ...