از مهر مادر شنیده بودم و از محبت بیدریغش ولی اکنون که آن را به چشم دیدم شاید به جنون نزدیکتر بدانمش
با تو پیمان بستم و در خیال خود
تا پایان عمر همراهت گشتم.
من اولین کسی بودم که تو را ترک کردم.
راه طولانی
دوست داشتم بروم کنارش بنشینم و بیمقدمه بگویم: یادته من با یکی از بچههای همسایه بازی میکردم، اون کی بود؟ بعد هم خانهای که در خواب میدیدم را توصیف کنم و بپرسم: اونجا خونه ما بود؟ ما حوض و درخت نخل داشتیم؟
بعد از او
این کتاب یک رمان است. زن جوانی پس از شش سال زندگی مخفیانه سرانجام سرگذشت عجیب و پرفراز و نشیب خود را با دو تن از همسایگانش در میان میگذارد و ما را با خود به دنیایی میبرد که متعلق به آن بوده است. دنیایی که سرشار از عشق و فداکاری و شجاعت و دلاوری است...
از آن سوی آیینه
به راستی کدامیک از ما،
تصویر آن دیگری است؟
فاصله میان من و او
که در آن سوی آیینه ایستاده
فقط به اندازه یک حرکت است
و این که چه کسی قبل از آن دیگری
دستش را تکان دهد!
آیا از آن سوی آیینه هم میتوان دلنگران بود؟
و آیا آنکه آنسوتر ایستاده
حسرت بودن این سو را ندارد؟
شاید هم روزی، من با حسرت از آنسو
به ...
در پایان شب
من هم آن روزها را پشت سر گذاشتهام.
روزهای الزام و بایدها،
روزهای زندگی دوگانه:
در خانه به گونهای بودن و بیرون از خانه
تظاهر به آنچه دیگران میپسندند.
امروز اگر خستهام،
امروز اگر تحمل کوچکترین ناملایمتی را ندارم
این تحفه شاید یادگار آن روزها باشد.
ولی میدانم هر شبی را بیانی است.
اندوه ماهی
خاطرات میتواند باعث مرگ تدریجی آدمها شود اگر رهایشان نکنی. من سخت تلاش کرده بودم خاطراتم را چه تاخ، چه شیرین فراموش کنم.
خاطرات گذشته تلخ آدمها مثل یک باتلاق چسبناک و سیاه است، نوک پایت را هم که کنارش بگذاری تا به خودت بجنبی تا خرخره درش فرو رفتی و ممکن است در میانشان خفه شوی...