سانتیاگو نازار، روزی که اعلام شده بود به قتل میرسد، در ساعت پنج و سی دقیقه صبح، از بستر خواب برخاست و آماده شد تا به پیشباز اسقف که قرار بود با کشتی وارد بندر شود، برود.
۸۰ رمان
گابریل خوزه گارسیا مارکِز رماننویس، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور است و پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکند.
او در سال ۱۹۴۱ اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصیل رشتهٔ حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت و همزمان با روزنامه آزادیخواه الاسپکتادور ...
ژنرال در هزارتوی خودش
... خوزه پالاسیوس این موضوع را به خاطر نداشت. اما هرگز آن شب باشکوه هشتم ماه فوریه هزار و هشتصد و بیست و شش را فراموش نمیکرد. زیرا صبح روز بعد یک مراسم استقبال شاهانه در آن شهر از آنها به عمل آورده بودند. ژنرال هم در پاسخ آن همه محبت، جملهای را گفته بود که از آن به بعد ...
100 سال تنهایی
بعد از گذشت سالها، زمانی که سرهنگ اورلیانو بوئندیا در برابر سربازانی که حکم تیربارانش را داشتند ایستاده بود، خاطرات دوری را به خاطر آورد که پدرش او را به تماشای قالب یخ برده بود. در آن ایام، روستای ماکوندو از بیست کلبه گالیپوش و کاهگلی شکل گرفته بود.
بهترین داستانهای کوتاه (گابریل گارسیا مارکز)
گارسیا مارکز از سرزمین خشن کلمبیا برخاسته است. با انتشار 100 سال تنهایی رئالیسم جادویی را که ترکیب خیال و واقعیت است به خوانندگان رمان معرفی کرد. رئالیسم جادویی گارسیا مارکز، که در آن طبیعت دلیل و منطق را به کناری میافکند، پیوسته در جهانبینی انسانی نویسده قرار دارد.
زندهام که روایت کنم
زندهام که روایت کنم، بیشک، یکی از کتابهای انگشتشماری است، که طی دهه گذشته، میلیونها نفر از شیفتگان ادبیات ناب و والا چشم به راهش بودهاند: بازآفرینی موجز دوران سرنوشت ساز زندگی گابریل گارسیا مارکز. در این روایت پرشور، نویسنده نامدار کلمبیایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در 1982 خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و نخستین سالهای جوانیاش را، با صداقتی ...
عشق در روزگار وبا
نگاه ناخدا به سمت فرمینا داثا چرخید و بر پلکهایش نخستین بارقههای یخچههای زمستانی را تشخیص داد. سپس فلورنتینو آریثا را برانداز کرد، با سلطه خللناپذیرش بر خویش و عشق تهورآمیزش، و تردیدی دیر هنگام گریبانش را گرفت که باعث هراسش شد: آنچه حد و مرز نمیشناسد زندگی است نه مرگ. ازش پرسید: "خب، جنابعالی خیال میکنید تا کی میتوانیم ...