اندیشههای مارکز به گونهای است که هرگز کسی جز خود او، نمیتواند در ذهن بپروراند و این از شگفتیهای روزگار به حساب میآید که انسانی بتواند مطالبی را به تصویر بکشد که خوانندگان آثارش را به شگفتی و تحسین وادار سازد. به همین کتاب عشق سالهای وبا استناد میکنیم. چگونه به ذهن کسی خطور میکند که بتوان شخصیت به ظاهر نخست داستان را با آن همه دانش و آگاهی، به گونهای به قتل رساند که خواننده، پس از چند بار مطالعه کتاب، متوجه شود که ماجرای به آن سادگی و کاملا اتفاقی و غیر ارادی نیز پایه و اساسی جز عشق نداشته است؟ چگونه میتوان در مدتی به اندازه نیم قرن، احساسی را زنده نگه داشت که آن را عشق مینامند؟ چگونه میتوان زیباترین زن خو گرفته به زندگی اشرافی را به آغوش مردی سپرد که زشتی چهرهاش، زبانزد خاص و عام است؟