من میبایست تکههای خود واقعیام را از خاطرات پریشان ماجراهای زندگیام بیرون میکشیدم تا آن موقع توانش را نداشتم حتی میترسیدم اینکار را بکنم. من کی بودم؟ چی بودم؟ سؤالی که از زندگی بازم میداشت. روزگارم را سیاه کرده بود و زندگیم را تلخ کارم به جای رسید که میخواستم را سربهنیست کنم مردم را درک نمیکردم و آن نوع زندگیها به نظرم احمقانه و بیارزش و بیمعنی بود. حس کنجکاوی در درونم ول میزد و راحتم نمیگذاشت وادارم میکرد به گوشه کنار هستی و در تمام راز و رمز زندگی دقیق شوم.