خیلی منتظر بابا شدیم، تا بالاخره در را باز کرد و آمد تو. معلوم بود زیاد خوشحال نیست، کلاهش کج شده بود، و روی کولش یه تنه درخت دراز بود با چند تا برگ در هم برهم. مامان پرسید: این است کاج کریسمست؟ بابا توضیح داد که همین بوده، ولی ماشین جلو درختفروشی خراب شده و گفت مجبور شده با اتوبوس برگرده و آن هم زیاد راحت نبوده چون اتوبوس پر بوده از آقاهای درخت به دست...