پدر
چند شب متوالی بود که خواب از چشمانم گریخته بود. بیماری پدرم و خبر بستری شدن پسرم مزید بر علت شده بود. به این فکر میکردم چه پدری هستم که نمیتوانم هر وقت دلم خواست به دیدن بچههایم بروم. چه کسی باورش میشد که چنین زندگی را از من دزیده باشند. درد از دست دادن خانه و ماشین آنچنان برایم ...
شب بیستاره
نخستین جلسه دادگاه کشندهترین و سختترین پیشآمد برای من بود. مواجه شدن با کیان خیلی برایم سخت بود. وقتی او را دیدم که به ما نزدیک میشد بدنم آشکارا به لرزه افتاد طوری که حس کردم نمیتوانم سرپا بایستم و از حمید که کنارم ایستاده بود خواستم مرا از آنجا خارج کند.
مهر باران
با آرامشی دلچسب سرم را به دسته مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و به این جمله زیبا فکر کردم، آخر همه چیز خوب و زیباست پس اگر چیزی خوب نیست یعنی اینکه... هنوز آخرش نیست.
امانت عشق
... از چیزی که میشنیدم حیرت کرده بودم او... آبرو؟ نخستین بار در عمرم سیلی به این محکمی میخوردم. البته در مقابل حماقتی که در ازدواج با او انجام داده بودم این سیلی چیز زیادی نبود. با همان یک سیلی ترسم از بین رفته بود و نفرت از او به من شهامت میداد. با خشم فریاد زدم: «هرزه، ولگرد
آشغال... ...