طناب لنگر را دور دستم پیچانده بودم و راست ایستاده بودم سینهی قایق تا باد به سر و صورت و سینهام بزند. روی روغن سر میخوردیم جلو و مه اندکاندک بالاتر میرفت. جزیره پشت سرمان گم شده بود. حسن، ناشتا سیگاری روشن کرده بود و خودش را سپرده بود به خیال ناخدایی قایقی که مال خودش باشد. مال خود خودش تا بتواند هر وقت که خواست برود تا هرمز، سیریک و کلاهی. جایی که لنجهای میگوگیر کف دریا را جارو میکنند و ماهیهای کوچک به درد نخورشان را ارزان به قایقها میفروشند. تا خصب و راسالخیمه، کارتن کارتن بار بیاورد. تا دریای عمان و اقیانوس هند. تا هر جا که دلش خواست.