صدا که آمد، مرد را دید؛ لاغر و سیاه. لباس کار سفیدی پوشیده بود و با آچار بزرگی، به ستون آهنی نزدیک میزد و پایین را میپایید. دید که حامد بالا را نگاه میکند. دید که او را دیده است. ناگهان آن چه را در دست داشت به طرفی انداخت و چند بار دست تکان داد. کلاه ایمنیاش را پرت کرد توی آب و به سرعت لباسهایش را درآورد. حامد لحظهای ماند. گاز موتور را کم کرد. خواست دور بزند و برگردد که مرد ناگهان، برهنه و دست و پا زنان، خودش را پرت کرد در هوا و لحظهای بعد، تالاپ! مثل ماهی پیر مردهای در آب موجدار نزدیک قایق فرو رفت و کف کمی به اطراف پاشید. دستپاچه و بیتکلیف به آب، به همان جایی از آب که مرد فرو رفته بود نگاه کرد. ترس از این که مرد، بیهوا، پیدا شود و پروانه موتور، سرش را تکه تکه هشیارترش کرد.