مجموعه داستان خارجی

باید تو را پیدا کنم

دو ساعت بعد تصمیم گرفتیم خودمان دوتایی شام بخوریم. سوپ عالی با گوشت زیاد. بقیه خودشان را با میوه سیر کرده بودند. خیس خیس می‌دویدند تا نزدیک تخت و چای شیرین به اصطلاح هواری تو فنجان‌های لب‌برگشته می‌ریختند و داغ داغ هورت می‌کشیدند. فیس س... نوشابه باز می‌کردند و دوباره شیرجه می‌زدند آن تو. دخترم هم کناری نزدیک پله تا گردن رفته بود توی آب. چای خوردیم و کمی تخمه شکستیم. میوه خوردیم و با شلوارک توی آب پریدیم. وقتی متوجه رنگ براق لاک ناخن‌ها شدم که بعد از شام تکیه داد به مخده و پاهایش را دراز کرد طرفم. با احتیاط کمتر پاشنه پاهایش را توی مشت‌هایم گرفتم و به نوبت فشارشان دادم. گفتم اگر بخواهد می‌تواند برود طرف کم‌ عمق که تاریک هم هست. می‌تواند برود زیر دوش، هرطوری که بخواهد، داخل یا بیرون. انگار فکرش را کرده باشد، روسری‌اش را پرت کرد گوشه تخت و وقتی گفتم: اگر موهایت هم... گفت: موهایم چی؟ دیدم که باز شبیه همان عکس سیاه و سفید می‌خندد.

چشمه
9789643628109
۱۳۸۹
۱۵۲ صفحه
۳۵۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های عباس عبدی
نیمه‌شب دریاچه
نیمه‌شب دریاچه سورنا در عید نوروز برای دیدار پدربزرگش به قشم می‌رود. پدربزرگ در گروه حمایت از حیوانات و محیط زیست کار می‌کند. آنان متوجه می‌شوند مسئولین سیرک بزرگ شهر با حیوانات بدرفتاری می‌کنند؛ از جمله با بچه خرسی که مادرش را تازه از دست داده است. آنان نقشه‌ای می‌کشند تا بچه خرس را نجات یدهند؛ اما تربیت بچه خرس کار چندان ...
قلعه‌ی پرتغالی
قلعه‌ی پرتغالی متولد نهم تیرماه 1331 آبادان هستم که تا بیست‌سالگی را در همان‌جا و بعد از آن را در تهران و قشم و اصفهان و عسلویه گذرانده‌ام. اولین کارهایم در " فردوسی" و " تماشا" و " کیهان" و یکی دو جنگ دانشجویی درآمد. در سال 51 و در شماره‌ی 1047 مجله‌ی فردوسی به همراه عکس و توضیحاتی خود را آن ...
پرنده‌های هلندی
پرنده‌های هلندی تازه‌ترین مجموعه ‌داستانِ عباس عبدی در فضا و حال ‏و هوای کتاب‌های گذشته‌ اوست به اضافه‌ مضمون‌هایی نوتر‌و بکرتر. عباس عبدی با کتابِ موفقِ قلعه‌ پرتغالی در اواسطِ دهه‌ هشتاد به شهرت رسید. او سال‌های طولانی به عنوانِ داستان‌نویس و منتقدِ ادبی فعالیت کرده است و به خاطرِ حضوری طولانی در جزایر و سواحلِ جنوبی ایرانی تجربه‌های منحصر به ‏فردی ...
جزیره آهنی
جزیره آهنی صدا که آمد، مرد را دید؛ لاغر و سیاه. لباس کار سفیدی پوشیده بود و با آچار بزرگی، به ستون آهنی نزدیک می‌زد و پایین را می‌پایید. دید که حامد بالا را نگاه می‌کند. دید که او را دیده است. ناگهان آن چه را در دست داشت به طرفی انداخت و چند بار دست تکان داد. کلاه ایمنی‌اش را پرت ...
مشاهده تمام رمان های عباس عبدی
مجموعه‌ها