یک چشم مرد از تمام صورت او پهنتر بود انگار اصلا یک چشم، در قاب گرد فولادی، تمام صورت او بود ـ تا وقتی که ذرهبین پهن را پس برد، آن وقت صورت عادی، و لاغر بود. و چشم هم مانند آن یکی دیگر. مرد جام طلای کندهکاری کوچک را گذاشت روی میز که پیشش بود، بعد عینک را که گیر داده بود به پیشانی پائین کشید تا شیشههای تیره روی چشم آمد. از چهرهاش دیگر خیال و حسش را نمیشد دید. حدس هم نمیشد زد، از بس که ساکن بود. دیگر فقط صدا میماند.