احمد کشته شد. بیچاره مادرش. زنش. زنش که آنقدر لحاف و متکایش را بوسید. اوه! این پاکت. احمد مرده است و تو میخواستی عرق بخوری. ده برو دیگر. چرا نمیروی؟ جرأت نداری عرق بخوری، ها؟ شاید، عرق بخوری که چه، که چه بشود؟ احمد مرده که تو عرق بخوری؟ احمد مرده و این ادعا میکند که من نمیمیرم. این مجسمه خشک. چقدر آدم مردهاند! چند صدهزار سال است که آدمها میمیرند. همهاش مرگ و مرگ و... تمام هم نمیشوند. آدم، چه چیز عجیبی! و این مجسمه خشک.