سر میز صبحانه، متین کنارم نشسته است و از زیر میز دستم گرمی انگشتانش را حس میکند. نگاه تیزبین ملکتاج به صورتم خشکیده است. گاه نصیحتم میکند که بچهات ضعیف به دنیا میآید و گرفتار میشی، یه کار نکن تا آخر عمر دنبال دوا دکتر باشه... دلواپس حرفهای تکراریاش میشوم. سرم مثل کوه سنگین است.