خانم بئاته و پسرش
درونمایه این کتاب، کند و کاوی در روان آدمی است. دلمشغولیها و نگرانیهایی که زمان خاصی نمیشناسد.
دیگری
زمان گذشت. هوا تاریک و تاریکتر شد. ناگهان کسی که منتظرش بود، از راه رسید. اما از کنارش گذشت، بیآنکه بتواند او را بشناسد. اینبار هم طرز راه رفتنش بود که نظر گوستاو را جلب کرد. قلبش تند میزد. به سرعت بلند شد و دنبال او راه افتاد. حس میکرد باید او را با نام همسر درگذشتهاش صدا بزند، اما ...
مردهها سکوت میکنند
دیگر تحمل ماندن توی درشکه را نداشت. پیاده شد و توی خیابان به قدمزدن پرداخت. هوا تاریک شده بود. تک و توک، چند فانوس آن خیابان خلوت و دور افتاده را روشن کرده بودند و شعله فانوسها در باد پیچ و تاب میخوردند. باران بند آمده بود. پیادهرو تقریبا خشک شده بود، ولی کف سنگفرش نشده خیابان هنوز خیس بود ...
مردن
فلیکس میدانست چه حسی دارد. در اینجا چیزی در برابرش آمد و شد میکرد که او به مرگبارترین وجهی از آن نفرت داشت: نمونهای از آن چیزی که پس از او همچنان باقی میماند، چیزی که همچنان جوان بود و سرزنده، میخندید، آن زمان که او دیگر نمیتوانست بخندد و بگرید.