۵۲ رمان
اریک امانوئل اشمیت نویسنده، نمایشنامهنویس و فیلسوف فرانسوی است. نوشتههای او به ۴۳ زبان دنیا منتشر شده و نمایشنامههای او در بیش از ۵۰ کشور روی صحنه رفتهاست.
چندین جایزه تئاتر مولیر فرانسه، جایزه بهترین مجموعه داستان گنکور، جایزه آکادمی بالزاک همراه بسیاری از جوایز فرانسوی و خارجی از جوایز اهداشده به اشمیت است.
نمایشنامههایی از او نظیر «خرده جنایتهای زناشویی» و «مهمانسرای دو دنیا» و آثاری از مجموعه داستان «گلهای معرفت» مانند «میلارپا»، «ابراهیم آقا و گلهای قرآن»، «اسکار و خانم ...
میلاروپا
سیمون هر شب خواب میبیند که زنی، معمایی برایش تعبیر میکند؛ در جسم او روح میلاروپا، راهب مشهور تبتی 900سال پیش که نفرتی شدید از برادر زادهاش دارد حلول کرده است. سیمون برای رهایی از این چرخه تناسخی دائمی باید ماجرای این دو مرد را حکایت کند، خود را با ایشان همذات سازد، یعنی هویت آنان را با خود در ...
زندگی با موتسارت
یک روز موتسارت برایم آهنگی فرستاد. آن آهنگ زندگیام را عوض کرد.
از آن زمان، گاه گاه برایش مینویسم.
هر وقت بخواهد جوابم را میدهد و همیشه شگفتآور و وجدآور است.
حالا دیگر فریادش نمیزنم بلکه به آرامی میگویم: موتسارت دوستت دارم. وقتی می گویم موتسارت فقط نامت را نمیگویم. منظورم آسمان، ابرها، لبخند یک کودک، چشمهای گربهها و صورت ...
سوموکاری که نمیتوانست تنومند شود
از آنجایی که من لاغر و دراز و بیحال و وارفته بودم، وقتی که شومینتسو از جلویم رد میشد، فریاد میکشید:
من یم مرد تنومند رو تو وجود تو میبینیم.
کفریکننده بود! من از روبهرو مثل پوست خشکشده یک شاهماهی بودم که بر روی یک چوب کبریت قرار گرفته بود؛ از نیمرخ... کسی نمیتوانست از نیمرخ مرا ببیند، من تنها از دو ...
مسیو ابراهیم
«مسیو ابراهیم، اگه با زنتون و برژیت باردو توی یه قایق باشین و قایق چپ بشه چیکار میکنین؟»
«مطمئنم که زنم شناگر ماهریه.»
تا حالا ندیده بودم که چشمی چنان بخندد. من هم از ته دل خندیدم. چشمهاش برق میزد.
پیرمرد برخلاف ظاهرش راز خوشبختی و لبخند را میشناسد و به دوست نوجوانش میشناساند. در جهان مطلقها و پیشداوریها، در جهان سوزاندن به ...
سگ
وقتی به او نزدیک شدم و بیش از یک متر از او فاصله نداشتم زوزهای تیز سر داد و میکوشید که پوزهاش را از لای سیمهای خاردار به من برساند. من به سمت او خم شده بودم و گرمی نفس و رطوبت نوک پوزهاش را بر کف دستم حس میکردم. دستم را میبوسید. آنوقت نوبت من بود که با او ...