دید قمر راه افتاده، دارد تاتیتاتی میرود به طرف خمره آب... آبخوری را پر کرد. نوشید. همانوقت بلبلی آمد، پرید دور و بر قمر و او آبخوری گرفت جلوش، بلبل آب نوشید و بنا کرد به آواز خواندن. حالا! عجیب است! رفته بود روی شانه لاغر قمر نشسته بود و چهچهه، آواز میخواند. بلند، یکنفس، دلنشین، همه مات ماندند. ساکت شده بودند. قمر و بلبل روی شانهاش را نگاه میکردند. قمر به راه افتاد. قشنگ و قد بلند شده بود. شده بود عینهو یک دختر جوان زیبا، با آواز بلبل به راه افتاد و رفت... رفت به طرف درخت انار. آرام نشست. بلبل پرید روی شاخههای انار، باز هم بلند و قشنگ آواز میخواند. قمر دراز کشید. لبخند زد به بلبل، به آسمان، به خورشید... رنگش شد سفید سفید. آه کشید...