«بلند شدم رفتم از لابهلای تکه پارچههای رنگارنگ راه باز کردم و از اتاق بیرون زدم. از میان عوعوی سگها. صدای گوسفندها و گاوها به میان آبادی رسیدم که صنم را دیدم. بزغاله تازهزایی را بغل کرده بود و از میان در باز آغل نگاهم میکرد. هر بار میدیدمش، مهرش بیشتر به دلم میافتاد. آرزو میکردم کاش تنها ما دو نفر در این آبادی بودیم، نه ماموریتی بود، نه عصا و کلاه و نه کلارکی در لندن.»