... زن میرود. نخست میپرسد به چیزی احتیاج ندارم؟ وقتی میگویم خیر، دقیق سفره را نگاه میکند. چون کم و کسری نمیبیند، میرود. بلند میشوم و قدم در شب میگذارم و آرامآرام میروم توی باغ، حالا بالای سرم منجوقهای درخشان ستارهها است و نفس نسیم که بر لالهی گوشهای من مینشیند. هوای خنک و تازهی باغ را به سینه میکشم و لحظهای پلک میبندم. صدای محکم پایی، به خودم میآورد. سر بر میگردانم به طرف صدا. سیاهی مردی بلند بالا، ستبر و بزرگ انگار با نسیم میآید. محو او میشوم. صداش آهسته است. اما شب باغ را موج میاندازد...