آنقدر حس عشق به او عمیق بود که نمیتوانستم از او کینهای به دل بگیرم.
با تمام بدیهایی که در حق من کرد و عشق و علاقه من و حتی خودش را نادیده گرفت و رفت ولی هنوز دیوانهوار دوستش دارم و جدایی باعث کوچکترین سردی در علاقه من نشد.
طلوع گذشته
سلام بر کسی که مثل نسیم بر من وزید و از من گذشت.
در صفحههای تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست.
آن روز هرچه هست، روزی شبیه امروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ماست!
اما کسی چه میداند؟ شاید امروز هم روز مبادا باشد...
وقتی تو نیستی، نه هستهای من چونان که بایدند نه بایدها!
بیپناهان
حمید گفت: خاک تو سرت کنن. سرخاب و سفیداب را به صورت میمالن. اونی که به چشم میزنن سرمهست. این نگار چطوری تو رو تحمل میکنه؟! ـ اولا نگار نه، نگار خانم. دوما اون عاشق همین نمک منه. سوما شما چرا این قدر منحرفید؟ قصد من فقط تعریف زیباییهاست. همین جون شما...
تولد دوباره 1 عشق
سارا از این همه تمجید پاکنژاد خوشحال به نظر میرسید، گفت:
خواهش میکنم، از بابت ناهار هم متشکرم. اگر اجازه دهید من مرخص شم و با خداحافظی از اتاق بیرون آمد. از خانم زندی و آقای کمالی خداحافظی کرد. بیرون شرکت هوا خیلی سرد بود. اما تنها چیزی که اهمیت نداشت سردی هوا بود. قدم زنان تا سر خیابان رفت ...
نارین
نسیم خنک پاییزی آن هم در غروب صورتش را نوازش میداد. به نیمکت تکیه داد و در حالی که به برگهای رنگارنگ پاییزی روی درختان نگاه میکرد با تبسم برای لحظاتی چشمها را بست. فرخ با حس شیرینی فقط او را نگاه میکرد. عاشقانه دوستش داشت و حالا که از مکنونات قلبی او هم مطلع شده بود شادیاش با هیچ ...