علی تغییر حالش را میدید اما نمی دانست چرا آن همه اضطراب دارد. در حالی که سعی داشت نفس به شماره افتادهاش را کنترل کند گفت: علی میتونیم با هم باشیم؟ چشمان علی گشاد شد و با تعجب کمی تن صدایش را بالا برد: هیچ معلومه چی میگی! تو عقلت را از دست دادی. کمی خودش را جمع کرد و با نگاهی به دور و بر گفت: چرا! چون عشقم رو به زبون آوردم و یا اینکه چون از تو بزرگترم؟