و حالا من رهسپار جادهای هستم رو به مرز رویاهایی که دیگه محال و دستنیافتنی نیستن. جادهای که میخواد منو با پاهای تاولزدهم، منو با قلب خسته و بیتابم و منو با یک دنیا امید و خواهش به دستهای مشتاق اون برسونه که قراره همه عمر یار و همدمم باشه. کسی پشت سرم آب نریخت. چون من خیال برگشتن نداشتم. راهی که میرفتم منو به آخرین مقصد زندگیم میرسوند مقصدی که میعادگاه عشق پاک من و اونه! من برنمیگشتم. رفتن و رسیدن کار من بود. برنمیگردم چون سرنوشت من همینه.