چه خیال پوچی و باطلی که گمان میکرد او با همه فرق میکند! خودش را رشته جدا بافتهای میدید که حتی در نقش و نگارهای ابریشمی یک فرش قدیمی و قیمتی قابل تشخیص و تحسین بود. اما حالا که خودش را در کارزار عظیم سرنوشت زخم خورده و بیتکیهگاه میدید، مثل همه میخواست که تن به سازش و تسلیم بدهد و با ناکامیهای تلخ و ناگوار روزگار خود با دلی کبود و سینهای داغ دیده کنار بیاید. انگار از دست خودش کاری ساخته نبود! حتی اگر میخواست، باز هم بازنده بود! چرا که از ابتدا بازی مهم زندگیاش را بد آغاز کرده و تمام مهرههایش را اشتباه و نابجا چیده بود!