آه! باز هم بیاحتیاطی کرده بود و ناقوس یاد و خاطر او را در ذهن سرد و خاموش خویش با نوای دلگیر و غریبانهای به صدا در آورده بود و حالا با چه دستپاچگی بیثمری تلاش میکرد نوای بیقرار کننده و نفسگیر آن ناقوس کذایی را نشینده بگیرد و افکار از هم گسیخته خویش را روی نقطه مشخص دیگری متمرکز نماید! نقطهای که به تاریکی شب بود و با خوشباوری فکر میکرد که به تابندگی ستاره دنبالهداری است که به کهکشان خیال او پرتو افشانی میکند. با این همه هر چه میجست آن ستاره دنبالهدار را پیدا نمیکرد.