آب و خاک
مرد دوربین به دست از او خواهش کرد بیاید روی ایوان بگیرند و بعد خواهش کرد بروند توی ساختمان.... یک سالن خیلی بزرگ با سقف خیلی بلند... نیمی از سالن به این بزرگی صحنه نمایش بود و نیمه دیگر جای تماشاچیها. صحنه نمایش را برای نمایشی که قرار بود به زودی اجرا شود آماده میکردند و تختهها و صندلیهای شکسته ...
توپ شبانه
چراغ کشتیهای بزرگ که خیلی دور بودند از ساحل کنار هم ردیف روشن بود. چند تا کشتی کوچکتر توی فاصله بین ساحل و کشتیهای بزرگ ایستاده بودند که چراغ آنها هم روشن بود. یک قایق موتوری به موازات ساحل داشت میآمد به سمت ما، بعد راه خودش را کج کرد و رفت به سمت کشتیها. دو نفر توی قایق بودند ...
خاطرات اردیبهشت
تلفنها را خانم جواب میدهد. من مینویسم و پاره میکنم، مینویسم و پاره میکنم. وسواس شدید دارم. هر چی که مینویسم به نظرم درست نیست. مال این است که دیر شروع کردهام؟ مال این است که میترسم؟ مال این است که نمیدانم میخواهم چی بنویسم؟ فقط مینویسم تا به خودم ثابت کنم که هنوز نمردهام... اما چرا هی پاره میکنم؟ ...
کافهای کنار آب
دیک میگه آخه این که نمیشه. همه شاعرند، همه داستاننویساند، همه استعداد دارند، همه یا کتاب چاپ شده دارند یا کتابشون زیر چاپه. دیک میگه توی این جمعیت به این انبوهی، من تنها کسی هستم که نه شعر میگم و نه داستان مینویسم و نه کتاب چاپ شده دارم و نه کتاب زیر چاپ. میگه دنیا را عملهها و مهندسها ...