من تا صبح بیدارم
بازی ما تازه داشت گرم میشد، تماشایی میشد... خراب نمیکردیم، توپ نمیرفت توی تور، نمیافتاد زمین، اوت نمیشد، مثل این که توی خواب بازی میکردیم... فقط بازی میکردیم و با یک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندی، با حوصله. تازه داشت دستمان میآمد که چه جوری بازی کنیم. تازه داشتیم مثل بار آخری که بازی کرده بودیم بازی میکردیم... اما ...
شاه کلید
دو همشاگردی قدیم که زمانی هر روز همدیگر را میدیدند و به هم کتاب قرض میدادند و درباره کتابها با هم بحث میکردند، بعد از دبیرستان سال تا سال همدیگر را نمیبینند، یکی به دنبال گمشدهای می گردد و دیگری خود را در آپارتمانش حبس کرده و میخواهد رمانی درباره انقلاب بنویسد. دست روزگار بعد از سالها آن دو را ...
بالون مهتا
سوار باد شد و رفت روی دریا... نه قطبنما داشت و نه میدانست کجاست و کجا دارد میرود و نه میتوانست هیچ تغییری در جهت حرکت بالون بدهد - تسلیم باد بود. با خودش عهد کرد که به هر جایی که رسید، به جای هر کار دیگری مثل تلفن زدن به دفتر شرکت در دهلی و خبر دادن از سلامت ...
آب و خاک
مرد دوربین به دست از او خواهش کرد بیاید روی ایوان بگیرند و بعد خواهش کرد بروند توی ساختمان.... یک سالن خیلی بزرگ با سقف خیلی بلند... نیمی از سالن به این بزرگی صحنه نمایش بود و نیمه دیگر جای تماشاچیها. صحنه نمایش را برای نمایشی که قرار بود به زودی اجرا شود آماده میکردند و تختهها و صندلیهای شکسته ...