هر چه قطار به خود شهر نزدیک تر می شد مه غلیظ تر می شد. اولین روشنایی ها که از مشرق دمید قطار از میان جلگه ی وسیعی می گذشت و تا چشم کار می کرد مزرعه بود - مزرعه های مرز بندی شده و منظم ـ و انتهای مزرعه پیدا نبود مه بود یا تاریکی .
سرزمین عجایب
توی کتابخانه بابام فقط همان صندلی راحتی دستهداری بود که گفتم. میز نبود. نه میز بود، نه هیچ صندلی دیگری. این یک کتابخانهای بود برای کتاب خواندن فقط، نه برای نوشتن. نه مشق نوشتن، نه قصه نوشتن، نه شعر نوشتن. من روی صندلی بابام مینشستم و کتابهای بابام را میخواندم و هر کتابی را که بر میداشتم برش میگرداندم سر ...
شاه کلید
دو همشاگردی قدیم که زمانی هر روز همدیگر را میدیدند و به هم کتاب قرض میدادند و درباره کتابها با هم بحث میکردند، بعد از دبیرستان سال تا سال همدیگر را نمیبینند، یکی به دنبال گمشدهای می گردد و دیگری خود را در آپارتمانش حبس کرده و میخواهد رمانی درباره انقلاب بنویسد. دست روزگار بعد از سالها آن دو را ...
روزنامهنویس
تو اصلن دلت نمیخواست منو اینجا ببینی، تو اصلن دلت نمیخواست منو هیججا ببینی. فقط دلت میخواست منو توی محله خودمون ببینی. فقط عصرها بریم باهم قدم بزنیم و گاهی وقتها هم برای تو سرمقاله بنویسم. سر مقالهها را هم که دیگه خودت مینویسی. تو فقط دلت میخواست من همیشه فقط 1 همسایه باشم، دلت میخواست که توی سایه ...
صادق هدایت داستاننویس
من تا صبح بیدارم
بازی ما تازه داشت گرم میشد، تماشایی میشد... خراب نمیکردیم، توپ نمیرفت توی تور، نمیافتاد زمین، اوت نمیشد، مثل این که توی خواب بازی میکردیم... فقط بازی میکردیم و با یک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندی، با حوصله. تازه داشت دستمان میآمد که چه جوری بازی کنیم. تازه داشتیم مثل بار آخری که بازی کرده بودیم بازی میکردیم... اما ...