هر چه قطار به خود شهر نزدیک تر می شد مه غلیظ تر می شد. اولین روشنایی ها که از مشرق دمید قطار از میان جلگه ی وسیعی می گذشت و تا چشم کار می کرد مزرعه بود - مزرعه های مرز بندی شده و منظم ـ و انتهای مزرعه پیدا نبود مه بود یا تاریکی .
بالون مهتا
سوار باد شد و رفت روی دریا... نه قطبنما داشت و نه میدانست کجاست و کجا دارد میرود و نه میتوانست هیچ تغییری در جهت حرکت بالون بدهد - تسلیم باد بود. با خودش عهد کرد که به هر جایی که رسید، به جای هر کار دیگری مثل تلفن زدن به دفتر شرکت در دهلی و خبر دادن از سلامت ...
قسمت دیگران و داستانهای دیگر
در نامه، عزیز به زنش سفارش کرده بود به فکر تحصیل بچهها باشد و کاری بکند که مدرک دست و حسابی بگیرند و مثل پدرشان مجبور نباشند برای پولدار شدن ریسک کنند، روی کار آزاد نمیشد حساب کرد. و از طرفی، اگر آدم می خواست خوب زندگی کند با حقوق کارمندی نمیشد و باید تن به خطر میداد، عزیز بارها ...
کافهای کنار آب
دیک میگه آخه این که نمیشه. همه شاعرند، همه داستاننویساند، همه استعداد دارند، همه یا کتاب چاپ شده دارند یا کتابشون زیر چاپه. دیک میگه توی این جمعیت به این انبوهی، من تنها کسی هستم که نه شعر میگم و نه داستان مینویسم و نه کتاب چاپ شده دارم و نه کتاب زیر چاپ. میگه دنیا را عملهها و مهندسها ...
شاه کلید
دو همشاگردی قدیم که زمانی هر روز همدیگر را میدیدند و به هم کتاب قرض میدادند و درباره کتابها با هم بحث میکردند، بعد از دبیرستان سال تا سال همدیگر را نمیبینند، یکی به دنبال گمشدهای می گردد و دیگری خود را در آپارتمانش حبس کرده و میخواهد رمانی درباره انقلاب بنویسد. دست روزگار بعد از سالها آن دو را ...
توپ شبانه
چراغ کشتیهای بزرگ که خیلی دور بودند از ساحل کنار هم ردیف روشن بود. چند تا کشتی کوچکتر توی فاصله بین ساحل و کشتیهای بزرگ ایستاده بودند که چراغ آنها هم روشن بود. یک قایق موتوری به موازات ساحل داشت میآمد به سمت ما، بعد راه خودش را کج کرد و رفت به سمت کشتیها. دو نفر توی قایق بودند ...