یه روزی نفرت تنها حسی بود که میشناختم، ازخودم و دیگرون بیزار بودم، حال و حوصله هیچی و هیچکس رو نداشتم، یه روزایی میشد که تا بعدازظهر از رختخواب بیرون نمیاومدم، حال و حوصله هیچ کاری نداشتم، خوارکم فقط گریه بود و اشک و آه... اگه نجنبیده بودم و به خودم نمیاومدم الان جام تو دارالمجانین بود. حالا گذشته رو میخوام فراموش کنم، الان عشق به...