با این سخن، مدیر عامل بیشتر وسوسه شد و از آنجا که خیالش از خودش آسوده بود از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامهای برایش نگذارد. روز بعد پیرزن درست سر ساعت به همراه مردی که در ظاهر وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مدیر عامل خواست که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد. مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا میانجامد، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. ناگهان وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه آشفته شد و بعد یک پاکت روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق بیرون رفت. پیرزن با خندهای زیرکانه به مدیر عامل نگریست...