ساعت پنج و سه دقیقه کم بود. روی نقشهی بزرگ پاریس که سراسر دیوار اتاق را پوشانده بود دایرهی کوچکی روشن شد. کارمندی ساندویچی را که میخورد کناری گذاشت و فیش تلفن را در یکی از هزار سوراخ تابلوی برابرش فرو کرد. الو! بخش چهاردهم؟ ماشین شما؟... حرکت کرد یا نه؟... کارآگاه مگره که میل داشت ظاهرا به اتفاقات بی اعتنا باشد در آفتاب ایستاده عرق پیشانیاش را پاک میکرد. کارمند مزبور چند کلمهی بریده بریده زیر لب گفت و فیش تلفن را کشید و ساندویچاش را برداشت و روی به کارآگاه پلیس قضایی کرده گفت: چیزی نبوده، مرد مستی را گرفتهاند!