«شنیدی چه گفت؟ گفت قبر حاضره؛ قبر من. حالا فهمیدی فرق من و تو چیه؟ من میدونم قبرم حاضره. اما تو از قبر خودت خبر نداری. یه عمره که فکر این قبر منو مثه شمع آب کرده. اما تو آسوده و بیخیال رو یه دونه پات واسادی و از هیچجا خبر نداری. برای همینم هس که عزیزی. مثه بچه شیرخوره بیگناهی، برای بیخبری و بیگناهیته که عزیزی. حالا باید برم ببینم اون هلفدونی چه جور جهنم دریه.»