به سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم و دستهایم را مقابل صورتم گرفتم و نگاهم را به کبودی هر دو دستم دوختم، در سپیدی پوستم چه لکه نامتجانسی بود. به یکباره بغضم ترکید و برای خودم گریستم چون که دیگه نمیتوانستم بیش از این نقش بازی کنم. شاید در مقابل دیگران تظاهر به بیتفاوتی خیلی سهلتر بود تا در مقابل خود! دراز شیدم و چشم به سقف دوختم بعد اشک چشمانم را پاک کردم و با خودم زمزمه کردم، اگه اینجوری وابدی باختی!