کیمیا، اونقدر اون ورق رو نجو! یه نگاه به اون ساعت بنداز! کیمیا سرش را از روی دفتر زبانش بلند کرد و برای لحظهای با زبان باز به مادر چشم دوخت. هنوز درگیر مطلبی بود که خوانده بود. تازه کلمات مادر در ذهنش حلاجی میشد. نگاهش را به ساعت دوخت، از هفت و نیم چند دقیقهای گذشته بود. چشمانش آرام آرام گرد شد و وحشتزده نگاهی به مادر انداخت و گفت: وای خاک عالم دیرم شد!...