دل را محرابی ساختیم که سجده عاشق را در آن محراب بر پیشانی محبت عرضه کنیم تا شاید روزی، وقتی، جایی دیگر بر آن نظری خوش داشته باشیم که چه خوب آمد... و چهسان خوب برفت.
چند سطر زندگی
کیمیا، اونقدر اون ورق رو نجو! یه نگاه به اون ساعت بنداز! کیمیا سرش را از روی دفتر زبانش بلند کرد و برای لحظهای با زبان باز به مادر چشم دوخت. هنوز درگیر مطلبی بود که خوانده بود. تازه کلمات مادر در ذهنش حلاجی میشد. نگاهش را به ساعت دوخت، از هفت و نیم چند دقیقهای گذشته بود. چشمانش آرام ...
اعجاز عشق
نگاهم به کفش های چرمی و دست دوز سیاه رنگم بود که تضاد کاملی با پارکت سفید زیر پایم داشت. صدای قدم هایم ریتم منظم و بلندی را در سکوت کریدور بیمارستان ایجاد کرده بود، اما صدای درون گوشم بلند تر و محکم تر بود. باورم نمی شد این جملات را شنیده باشم. دلم می خواست مثل خیلی ها که ...
خلوتنشین عشق
چشمهای مادر هم همچون آسمان گرفته و ابری بود و احتیاج به تلنگری داشت تا بگرید، اما نه من و نه خودش آن تلنگر را نزدیم. چمدانم را مقابل در روی زمین گذاشتم و مادر را بغل زدم و کنار گوشش گفتم: تند تند بهت سر میزنم!
عشق خاموش
به سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم و دستهایم را مقابل صورتم گرفتم و نگاهم را به کبودی هر دو دستم دوختم، در سپیدی پوستم چه لکه نامتجانسی بود. به یکباره بغضم ترکید و برای خودم گریستم چون که دیگه نمیتوانستم بیش از این نقش بازی کنم. شاید در مقابل دیگران تظاهر به بیتفاوتی خیلی سهلتر بود تا در ...