نگاهم به کفش های چرمی و دست دوز سیاه رنگم بود که تضاد کاملی با پارکت سفید زیر پایم داشت. صدای قدم هایم ریتم منظم و بلندی را در سکوت کریدور بیمارستان ایجاد کرده بود، اما صدای درون گوشم بلند تر و محکم تر بود. باورم نمی شد این جملات را شنیده باشم. دلم می خواست مثل خیلی ها که می توانند فریاد بزنند و گریه کنند تا بار غمشان سبک تر شود، من هم های های گریه کنم و از ته دل فریاد بزنم تا سبک تر شوم. شاید اگر می گفتم نمی توانم، دیگران خنده شان می گرفت. واقعا نمی توانستم، بلد نبودم، خیلی راحت ، خلاصه ، کوتاه و مفید... نیاموخته بودم احساسم را ابراز کنم. دلم می خواست من هم مثل خیلی ها که در این مواقع به تقلا و استرس می افتند به هول و ولا می افتادم، اما انگار برایم مهم نبود. برای چه باید با سرنوشت می جنگیدم؟ نگاه متعجب دکتر را وقتی صورت سخت و بی احساس مرا دید، تا عمر دارم به خاطر خواهم سپرد. از بالای عینک بدون فرمش نگاهم کرد و سعی نمود تا لبخن گرمی تحویلم دهد.