صدای ریزش باران به گوش میرسید و قطرات آن شتابان به هر سو پراکنده میشد. نیمی از پرده خیس شده بود. اما چه اهمیتی داشت؟ وقتی هوای نفسم در نفسش گره خورد و خیال رهایی نداشت، دیگر محال بود به چیزی دیگری بیندیشم. بگذار باران به مهمانی اتاقم بیاید و همه کفپوشها را تر کند و اگر قابل دانست به دیوارهای اتاقم رنگی تازه بزند. باران محرم من است، او گمشدهام را به من هدیه کرد و به نیابت از عشق همچنان میبارید و لبریز از تمنا بود.