سمیرا نرفته است
یادش رفته بود کلاهش را از روی جالباسی بردارد. همهاش تقصیر کلاه لعنتی بود. اگر کلاه را برداشته بود، حتی یک درصد هم احتمال نداشت تا قبل از ساعت هشت شب به خانه برگردد. اگر برنگشته بود نادر را نمیدید که از روی دیوار پرید توی حیاط. اگر نادر را نمیدید، خونش به جوش نمیآمد. اگر خونش به جوش نمیآمد ...
الفبای مردگان
الفبای مردگان رمان سرگشتگی آدمهایی است که در هزارتوهای تاریخ و جغرافیا گم شدهاند. در این هزارتوها، هر راه تازه میتواند بیراهه دیگری باشد و باعث سرگردانی بیشتر آدمها بشود و به زندانی دیگر ختم شود. آدمهای این رمان همگی یک بار از اسب افتادهاند، ولی تلاش میکنند از اصل نیفتند تا روزی که بتوانند شاهراه را پیدا کنند و ...
بر ریلهای برزخ
«بر ریلهای برزخ» چند روایت از آدمهایی است که در لایههای مختلف یک جهان زندگی میکنند. جهان آنها اگر چه با هم متفاوت است، ولی در ژرف ساخت به هم پیوسته است. بین همه آنها مرزی است که جهان آنها را از هم جدا میکند، ولی در واقع همین مرز، نقطه اشتراک همه آنهاست. روایتهای تو در تو و حیرتبرانگیز، ...
لبه آب
سوری با شنیدن صدای شلیک، از جا پرید و دوید طرف در هال. فرهاد به سرعت بلند شد و خودش را رساند به سوری و دست سوری را گرفت و کشید طرف خودش و او را از در دور کرد. سوری تقلا کرد دستش را از دست فرهاد بکشد بیرون و برود طرف در، ولی نتوانست. با التماس به فرهاد ...