رمان ایرانی

برهنه در برهوت

درویش می‌گفت: «دادگاه بعدی هویدا کی است؟» میلاد با تعجب به درویش نگاه کرد و گفت: «هویدا همان اول انقلاب اعدام شد.» درویش چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «خودم هفته پیش دیدم توی تلویزیون داشت از خودش دفاع می‌کرد.» حیدر گفت: «درویش دست بردار. آن تکرارش بود. مال همان اول انقلاب بود.» درویش لبخندی زد و گفت: «تو از درویش چه می‌دانی حیدر؟ کجا بودی وقتی هویدا خم می‌شد و دست‌های مرا می‌بوسید؟» میلاد لبخندی زد و گفت: «حالا در دست‌بوسی هویدا که شکی نیست و من هم عکس و فیلمش را دیده‌ام، ولی شما که درویشی چرا اجازه دادی دستت را ببوسد؟» درویش نشست روی نیمکت و از جیب عبایش چپق و کیسه توتونش را درآورد و گفت: «اصلا آدم این‌قدر زحمت می‌کشد و درویش می‌شود برای همین. وگرنه فکر می‌کنی من عقلم نمی‌رسید بروم کارمند دولت بشوم.»

9786008145738
۱۳۹۷
۱۶۸ صفحه
۱۱۸ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های هادی خورشاهیان
پراگ در تبعید
پراگ در تبعید پراگ در تبعید روایتی پسامدرن و راویان متعدد دارد و هر شخصیتی روایت خود از ماجرای رمان را بیان کرده که بالطبع در برخی از قسمت‌ها این روایت‌ها با هم تداخل و همپوشانی دارند. تم اصلی داستان روایت زن و شوهری در ۱۰۰ سال پیش است که چون بچه‌دار نمی‌شوند، به روستاهای اطراف محل زندگی خود رفته و بچه‌های بی‌سرپرست ...
الفبای مردگان
الفبای مردگان الفبای مردگان رمان سرگشتگی آدم‌هایی است که در هزارتوهای تاریخ و جغرافیا گم شده‌اند. در این هزارتوها، هر راه تازه می‌تواند بی‌راهه دیگری باشد و باعث سرگردانی بیش‌تر آدم‌ها بشود و به زندانی دیگر ختم شود. آدم‌های این رمان همگی یک بار از اسب افتاده‌اند، ولی تلاش می‌کنند از اصل نیفتند تا روزی که بتوانند شاهراه را پیدا کنند و ...
سرهنگ زندان یحیی
سرهنگ زندان یحیی گفتم: «چرا ایشان از بنده شکایت کرده‌اند؟» افسر نگهبان گفت: «چون شما ایشان را تهدید به قتل کرده‌اید.» من با عصبانیت گفتم: «تهدید به قتل همسر، یک چیزی مثل قربان صدقه رفتن است و باد هواست.» افسر نگهبان گفت: «اولا این دو تا موضوع ربطی به هم ندارند. ثانیا خانم ریچاردز همسر شما نیستند، که به قول خودتان مثل قربان ...
لبه آب
لبه آب سوری با شنیدن صدای شلیک، از جا پرید و دوید طرف در هال. فرهاد به سرعت بلند شد و خودش را رساند به سوری و دست سوری را گرفت و کشید طرف خودش و او را از در دور کرد. سوری تقلا کرد دستش را از دست فرهاد بکشد بیرون و برود طرف در، ولی نتوانست. با التماس به فرهاد ...
سمیرا نرفته است
سمیرا نرفته است یادش رفته بود کلاهش را از روی جالباسی بردارد. همه‌اش تقصیر کلاه لعنتی بود. اگر کلاه را برداشته بود، حتی یک درصد هم احتمال نداشت تا قبل از ساعت هشت شب به خانه برگردد. اگر برنگشته بود نادر را نمی‌دید که از روی دیوار پرید توی حیاط. اگر نادر را نمی‌دید، خونش به جوش نمی‌آمد. اگر خونش به جوش نمی‌آمد ...
مشاهده تمام رمان های هادی خورشاهیان
مجموعه‌ها