درویش میگفت: «دادگاه بعدی هویدا کی است؟» میلاد با تعجب به درویش نگاه کرد و گفت: «هویدا همان اول انقلاب اعدام شد.» درویش چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «خودم هفته پیش دیدم توی تلویزیون داشت از خودش دفاع میکرد.» حیدر گفت: «درویش دست بردار. آن تکرارش بود. مال همان اول انقلاب بود.» درویش لبخندی زد و گفت: «تو از درویش چه میدانی حیدر؟ کجا بودی وقتی هویدا خم میشد و دستهای مرا میبوسید؟» میلاد لبخندی زد و گفت: «حالا در دستبوسی هویدا که شکی نیست و من هم عکس و فیلمش را دیدهام، ولی شما که درویشی چرا اجازه دادی دستت را ببوسد؟» درویش نشست روی نیمکت و از جیب عبایش چپق و کیسه توتونش را درآورد و گفت: «اصلا آدم اینقدر زحمت میکشد و درویش میشود برای همین. وگرنه فکر میکنی من عقلم نمیرسید بروم کارمند دولت بشوم.»