ماده شیر کاملا بیحرکت ایستاده بود و به آدمهایی که در ماشین بودند نگاه میکرد. عضلات قوی دستهایش زیر پوستش بازی میکرد. فکر کرد که چقدر این حیوان زیباست؛ قدرت او زیبایی اوست و ویژگیاش این است که نمیتوان حرکتش را پیشبینی کرد. او یک ماده شیر است؛ یک شیر سفید. این فکر او را به یاد خاطرهای انداخت که فراموشش کرده بود. چه بود؟ نتوانست به یاد آورد.