معمولا لوکاس خم میشد و در حالی که گربه غریبه را توازش میکرد میگفت: به او بگو که همه چیز خوب و روبراه است. تمام کسانی که لوکاس را میشناختند میدانستند که او گربهها را خیلی دوست دارد. حتی اگر گربهای زشت و بداخلاق هم بود، لوکاس خم میشد و نوازشش میکرد. حتی کسانی فکر میکردند لوکاس میتواند با گربهها صحبت کند. ولی مسلم بود که او قادر به این کار نبود. موضوع فقط این بود که او نمیتوانست شب را فراموش کند. لوکاس تا زمانی که زنده بود به شب فکر میکرد. او همیشه شب را در حال رفتن به سوی سرزمین پر رمز و راز و دلانگیز شهر بارانی میدید.