دیگر قدرت نگاه کردن به صورتش را نداشتم. سرم را پایین گرفته و به آرامی اشک میریختم. دریا اشکت را پاک کن تا با خیالی آسوده به این سفر بروم. نمیتوانستم جوابش را بدهم. دریا تو باید تحمل کنی، میفهمی. همچنان که اشک میریختم با سر حرفش را تایید کردم، او از کنارم گذشت ولی من همانجا ایستاده و به مسیری که او فدم میگذاشت خیره شدم. اکنون سالهاست که از آن روز میگذرد، همه باور کردهاند که او دیگر نیست ولی من باور نکردهام چرا که من با او قراری در بهشت دارم.