بهار اشکهای آفاق را پاک کرد و در حالی که موهای دختر جوان را لابهلای انگشتانش تاب میداد ادامه داد: آن زمان من زنی سرحال و بشاش بودم، کنار چشمه نشسته بودم که ناگاه دست مردی را روی دهانم حس کردم، نمیتوانی تصور کنی چه حالی به من دست داد، او دهانم را گرفته بود تا صدای فریادم به هیچجا نرسد...