به سختی جعبهای که تا حدودی خاک رویش را گرفته بود به داخل حیاط آوردم و لباسهایم را تکاندم، مادرم از اتاق بیرون آمده و به محض آنکه چشمش به جعبه افتاد فریاد زد: چند بار به تو گفتم حق نداری این جعبه را از زیرزمین بیرون بیاوری؟ بدون آنکه پاسخ مادرم را بدهم به طرف حوض کوچک حیاط رفتم و آبی به صورتم پاشیدم. آسمان با تو هستم. با جدیت صورتم را به طرف مادرم چرخاندم و گفتم حتما در گذشتهتان چیزهایی هست که نمیخواهید من بدانم وگرنه چه اشکالی دارد من خاطرات گذشته شما و پدر را مرور کنم.