با خشم نگاهم کرد، با نگاهش قلبم به یکباره لرزید. من نباید به این مرد احساسی پیدا میکردم، این حس دور از عقل و منطق، و یک دیوانگی محض بود، ولی این را خوب میدانستم که او ناجی من بود و این یعنی...
در انتظار بهار
بهار اشکهای آفاق را پاک کرد و در حالی که موهای دختر جوان را لابهلای انگشتانش تاب میداد ادامه داد: آن زمان من زنی سرحال و بشاش بودم، کنار چشمه نشسته بودم که ناگاه دست مردی را روی دهانم حس کردم، نمیتوانی تصور کنی چه حالی به من دست داد، او دهانم را گرفته بود تا صدای فریادم به هیچجا ...
کاش میشناختمت
دیگر قدرت نگاه کردن به صورتش را نداشتم. سرم را پایین گرفته و به آرامی اشک میریختم.
دریا اشکت را پاک کن تا با خیالی آسوده به این سفر بروم.
نمیتوانستم جوابش را بدهم.
دریا تو باید تحمل کنی، میفهمی.
همچنان که اشک میریختم با سر حرفش را تایید کردم، او از کنارم گذشت ولی من همانجا ایستاده و به مسیری که او فدم ...
به پای عشق
به سختی جعبهای که تا حدودی خاک رویش را گرفته بود به داخل حیاط آوردم و لباسهایم را تکاندم، مادرم از اتاق بیرون آمده و به محض آنکه چشمش به جعبه افتاد فریاد زد:
چند بار به تو گفتم حق نداری این جعبه را از زیرزمین بیرون بیاوری؟
بدون آنکه پاسخ مادرم را بدهم به طرف حوض کوچک حیاط رفتم و آبی ...