همراه آهنگهای بابام
وقتی که خوشحالیم مادرم خیلی خوب میرقصد. زنهای همسایه با تشت دایره میزنند و مادرم رقص کردی میکند و رقص شاطری هم بلد است. اما هیچ وقت جلوی پدرم نمیرقصد. پدرم هر وقت عصبانی میشود به ما میگوید:‹‹ای رقاصهای بیآبرو.›› و معلوم است که از رقص بدش میآید.
من نمیدانم که مادر من که این قدر خوب است چرا هیچوقت عکسش ...
آبشوران
پس از آن که کیسهکشیدنمان تمام میشد، نوبت من میرسید که بابام را کیسه بکشم، چون پسر بزرگتر بودم. در حالی که او را کیسه میکشیدم، مرتب میگفت:‹‹سفت بکش! سفتتر! مگر نان نخوردهای، ای مجنون لاغر؟!››
تمام زورم را میزدم ولی باز بابام راضی نبود.
ـ از یارو بمال!
چند نفری که دور و برمان نشسته بودند. ناگهان ساکت میشدند و رو به ...
درشتی
بهار همهجا نشسته بود. باد بوی تلخ شکوفه بادام کوهی می آورد. صورتش گل انداخته بود و به زیبایی و ظرافت نانی نازک، شده بود. غرشی بیشه را لرزاند. چند شکوفه از درخت بادام کوهی پرپر زد و روی زمین ریخت. سلیمه هراسان از جا پرید. سه هواپیما اوج می گرفتند. در پس تپهای عبار انفجاری در هوا پهن میشد. ...
از این ولایت
عید که شد، پیرهن قرمزی با گلهای آبی برایش دوختند، دست و پایش را حنا بستند و با ویس مراد و خداداد پیش براخاص رفتند. مادربزرگ در آغوشش کشید، و بوییدش. چشمهایش کمسوتر شده بود. دستهای زبر مادربزرگ را بوسید. به اسپندهای نخشده، نگاه کرد. به گوشه اتاق نگاه کرد. مادربزرگ چند تا نقل چرکآلود که از مدتها قبل نگه ...