از اداره کل ‹‹ضایعات›› که بیرون آمدم، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگر شک نداشتم که:‹‹باید او را بکشم!›› و درستش هم همین بود! همین که باید، هر طور شده ‹‹او›› را پیدا میکردم و میکشتم و خودم را از شر آن خبیث بالفطره راحت میکردم. از اینکه بالاخره توانسته بودم تصمیم قطعیام را بگیرم نفس راحت و پرکینهای کشیدم و دیدم دیگر از محدوده آن اداره لعنتی هم یک قدم بیرون گذاشتهام و درست پشت در بزرگ آهنی اداره کل ضایعات ایستادهام و قلبم از نفرت ‹‹او›› انباشته است.