برج 110
گاه سواره میآمد. گاه پیاده. و آهسته، گام به گام به دنبالش.
گاه در افق بود و در فلق. گاه در پهنای دشت و ستیغ کوه و گاه در گلبرگ گل خیس شبنم. گاه آنقدر دور که محو مینمود و گاه آنقدر نزدیک که گرمای نفسش را روی گونه حس میکرد. میشنید که دم گوشش آهسته میگفت: «من همان شبانم! ...
حضور
خمپاره تمام شکمش را درانده بود و وسط پیراهن و زیر بغلهایش پر خون بود. دلدل که میزد از لابهلای دکمههاش، زیر پیراهش سرخش معلوم میشد که خونچکان بود. دستش را گذاشته بود رو شکم پارهاش و لای انگشتانش خون ماسیده و چسبناک و سیاه بود. بوی شیرین خونش عطش میآورد، دلم را میآشوباند و کلافه و عطشناکم میکرد.
قاعده بازی
از اداره کل ‹‹ضایعات›› که بیرون آمدم، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگر شک نداشتم که:‹‹باید او را بکشم!›› و درستش هم همین بود! همین که باید، هر طور شده ‹‹او›› را پیدا میکردم و میکشتم و خودم را از شر آن خبیث بالفطره راحت میکردم. از اینکه بالاخره توانسته بودم تصمیم قطعیام را بگیرم نفس راحت و پرکینهای ...