گاه سواره میآمد. گاه پیاده. و آهسته، گام به گام به دنبالش. گاه در افق بود و در فلق. گاه در پهنای دشت و ستیغ کوه و گاه در گلبرگ گل خیس شبنم. گاه آنقدر دور که محو مینمود و گاه آنقدر نزدیک که گرمای نفسش را روی گونه حس میکرد. میشنید که دم گوشش آهسته میگفت: «من همان شبانم! همان که شنید از دنیا و مردمانش، و سواران در خوابش».