مجموعه داستان خارجی

خمپاره تمام شکمش را درانده بود و وسط پیراهن و زیر بغل‌هایش پر خون بود. دل‌دل که می‌زد از لابه‌لای دکمه‌هاش، زیر پیراهش سرخش معلوم می‌شد که خون‌چکان بود. دستش را گذاشته بود رو شکم پاره‌اش و لای انگشتانش خون ماسیده و چسبناک و سیاه بود. بوی شیرین خونش عطش می‌آورد، دلم را می‌آشوباند و کلافه و عطشناکم می‌کرد.

امیرکبیر
9789640012611
۱۳۸۹
۱۲۰ صفحه
۶۸۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فیروز زنوزی جلالی
سیاه بمبک
سیاه بمبک
قاعده بازی
قاعده بازی از اداره کل ‹‹ضایعات›› که بیرون آمدم، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگر شک نداشتم که:‹‹باید او را بکشم!›› و درستش هم همین بود! همین که باید، هر طور شده ‹‹او›› را پیدا می‌کردم و می‌کشتم و خودم را از شر آن خبیث بالفطره راحت می‌کردم. از اینکه بالاخره توانسته بودم تصمیم قطعی‌ام را بگیرم نفس راحت و پرکینه‌ای ...
مخلوق
مخلوق
برج 110
برج 110 گاه سواره می‌آمد. گاه پیاده. و آهسته، گام به گام به دنبالش. گاه در افق بود و در فلق. گاه در پهنای دشت و ستیغ کوه و گاه در گلبرگ گل خیس شبنم. گاه آن‌قدر دور که محو می‌نمود و گاه آن‌قدر نزدیک که گرمای نفسش را روی گونه حس می‌کرد. می‌شنید که دم گوشش آهسته می‌گفت: «من همان شبانم! ...
مشاهده تمام رمان های فیروز زنوزی جلالی
مجموعه‌ها