خمپاره تمام شکمش را درانده بود و وسط پیراهن و زیر بغلهایش پر خون بود. دلدل که میزد از لابهلای دکمههاش، زیر پیراهش سرخش معلوم میشد که خونچکان بود. دستش را گذاشته بود رو شکم پارهاش و لای انگشتانش خون ماسیده و چسبناک و سیاه بود. بوی شیرین خونش عطش میآورد، دلم را میآشوباند و کلافه و عطشناکم میکرد.